من فرزند هفتم یک خانواده ی مسلمان هستم.می گویم “فرزند” اما همان گوشه و کنارها خود به خود بزرگ شدم. نمی دانم فرزند آنها به حساب می آیم یا نه.
تنها 6 سال داشتم که پدرم خارج شدنم از خانه را ممنوع کرد.دلیلش هم این بود که با پسرها بازی کرده بودم.خنده دار نیست؟ 11 ساله که بودم ، پوشیدن شلوار را ممنوع کرد. نزدیک به سن بلوغم بود و سینه هایم تازه داشت رشد می کرد. برای اینکه سینه هایم دیده نشود همیشه لباسهای گشاد می پوشیدم. اگر معلوم می شد مجبور بودم روسری سر کنم. بعد پریود شدم .اما نتوانستم مثل باقی دخترها گریه کنان پیش مادرم بروم. باید خودم این مسئله را حل می کردم. نمی تواستم به کسی بگویم. فقط توانستم دو ماه این موضوع را پنهان کنم، و مادرم فهمید. پدرم گفت “دیگر زمان با حجاب شدنت رسیده.” روزها گریه کردم. خواهرم ازم حمایت کرد و گفت که هنوز خیلی کوچک هستم. پدرم دست از سرم برداشت اما منتظر بود که بزرگ شوم. من خیلی مقاومت می کردم اما کاری از دستم برنمی آمد. با فکر اینکه به هرحال پدرم مجبورم خواهد کرد خودم با خواسته ی خودم با حجاب شدم. از خیلی چیزها عقب افتادم. به زور به کلاس قرآن رفتم. سر این کلاسها خشونتهای زیادی دیدم. وقتی به خانواده ام می گفتم گفتند که ” حتما حقت بوده است.”
در حال حاضر یک دوست پسر دارم. او تنها کسی ست که مرا می فهمد. تصور کنید، کسی هست که شما فکر می کنید از پدر و مادرتان بیش تر دوستتان دارد. چون نه پدر و نه مادرتان به شما اهمیتی نمی دهند. در حال حاضر رشته ای که دوست ندارم را می خوانم. اما این هم در خانواده امان عجیب است، چون تنها دختری که برای دانشگاه رفتن جنگیده من هستم. من از کودکی در حال جنگ هستم؛ گاهی با اطاعت کردن و گاهی با مقاومت کردن.
تصمیم گرفتم که حجاب راکنار بگذارم و این کار را کردم. بعد چه شد؟ مادرم حالش بد شد و به بیمارستان بردند و به من گفت که ” به خاطر توست که به این روز افتاده ام. تو آبرویمان را جلوی همه بردی.” و من دوباره روسری سر کردم. بعد فهمید که دوست پسر دارم و تهدیدم کرد که به پدرم خواهد گفت. به دروغ گفتم که جدا شده ایم. در حال حاضر رشته ای که خانواده ام برایم انتخاب کرده است می خوانم و در خوابگاه می مانم. اما از جنگیدن دست برنداشته ام، در حال آماده کردن خودم برای کنکور هستم.
با تشکر از خانواده ام که دختر 6 ساله را تبدیل به یک جنگجو کرده اند.
(تصویر Spirited Away)