داستان من ،داستان زندگی ست که منتظر موفقیت است. وقتی 14 سالم بود،فقط به خاطر انتظاری که اطرافیانم ازمن داشتند حجاب گذاشتم.درحقیقت انتخاب دیگری نداشتم. تمام زندگیم هم دائما با زنانی که با پوشاندن موهایشان مغزشان را هم پوشانده بودند،در کلاس های قرآن و خیریه ها و جمع های دینی گذشته بود. حقیقت آنها ، حقیقت من هم شده بود.
کمی به عقب برگردیم.کلاس پنجم یا ششم بودم، مادربزرگم یک دامن صورتی برایم خریده بود. مادرو پدرم اجازه ندادن که بپوشم.قد دامن تا زانویم بود. برای جشن آخر سال قرار بود به سالن هتلی برویم.گفتند :”به هیچ وجه! هتل ها مرکز گناه و فحشاست!امان امان!” اما به خاطر مادربزرگم توانستم بروم.یک دامن آستین حلقه ای سیاه پوشیده بودم و رویش جلیقه. به هیچ وجه جلیقه را درنیار! درنیاوردم.
قرار بود دبیرستان را شروع کنم. پدرم می گفت فقط و فقط دبیرستان امام هاتیپ(حوزه علمیه) باید بروی.اگر به مدرسه ی معمولی برود و با پسرها دوست شود چه؟ اما من نمی توانستم به جایی بروم که نه تنها محل امنی برای آموزش نخواهد بود بلکه در مقابل زندگی دائما به من اضطراب خواهد داد.مقاومت کردم و گفتم نه! خیلی گریه کردم و نرفتم.
تا یک ماه پیش نه تنها به کنار گذاشتن حجاب فکر نمی کردم بلکه به هرکسی که می پرسید، می گفتم که باانتخاب خودم روسری گذاشته ام؛شاید خودم هم این دروغ را باور کرده بودم.
چند وقت پیش لاک زدم، رنگی که خیلی هم معلوم نبود، مادرم گفت:تو با حجابی، این کارها بهت میاد؟ واقعیت درونم من را از خودم بیخود کرد. من هم گفتم بله،بهم نمی آید،پس دیگر وقتش رسیده که درش بیاورم. با گریه و فریاد شروع به صحبت کردم. “با نفرین یک دختر 14 ساله زندگی می کنید.مگر شما دم از حقوق بندگان خدا نمی زنید؟ بله،شما تمام زندگی ام را به من بدهکارید. من به دانشگاه خواهم رفت. آن دامن صورتی ای که اجازه ندادی بپوشم خواهم پوشید. پیراهنی که گفتید هرگز بدون جلیقه نپوش،با جلیقه خواهم پوشید و شما فقط نگاه خواهید کرد.ازت متنفرم پدر!”
دو ماه دیگر دبیرستان را تمام خواهم کرد و آزاد خواهم شد.نه به خاطر اینکه بی حجاب خواهم شد.بلکه به خاطر اینکه همانطور که رویا می بافم و حس می کنم خواهم بود. بیایید همه با هم آزاد شویم.
(تصویر: Persepolis)