می دانستم از من چه انتظاراتی دارند،چیزی که درست بود را فهمیده بودم،می دانستم که زمانش رسیده و انتخاب من بود.در بین اطرافیانم زنی که متفاوت از من باشد وجود نداشت ، اما انتخاب من بود. حس میکردم بزرگتر شده ام. دیگر به غیر از موفقیتهایم در مدرسه، خصوصیت دیگری هم داشتم. تایید شدن،تحسین شدن ، جایزه گرفتن،کمکم می کرد که با اطمینان بیشتری پای تصمیمم بمانم.
در دبیرستان موقعیت تغییر کرد. ممنوعیت ادامه داشت :” در مدرسه بی حجاب،در زندگی اجتماعی با حجاب.” و من مثل هزاران دختر دیگر با شخصیت دوگانه ام زندگی را ادامه می دادم. به خصوص که دبیرستانم دانش آموزانی با امتیاز بالا را قبول می کرد،و طبیعتا بیشتر دانش آموزان از خانواده های “سکولار” بودند. این موضوع فشار بیشتری روی من قرار می داد ، بیشتر از جمع بیگانه ام می کرد و درنتیجه به سمت رادیکال شدن می برد.با وجود همه ی اینها هنوز هم روسری سر کردن حس مجادله را در من زنده نگاه می داشت. خسته ام می کرد،ناتوانم می کرد، اما انگیزه ام قوی بود. وقتی وارد دانشگاه شدم ممنوعیت حجاب برداشته شده بود،با “جدید بودن” هماهنگ شده بود.رشته ای که می خواندم مربوط به دین نبود و همکلاسی های با حجابم خیلی کم بودند.در آن محیط بزرگ ، شلوغ و شهری راجع به این موضوع حتی فکر هم نمی کردم. مورد هیچ تبعیض مثبت با منفی ای قرار نگرفتم، هیچ وقت به خاطر حجابم با من متفاوت رفتار نشد. همیشه فکر می کردم ای کاش همه جا مثل اینجا بود.
وقتی که دنبال کار می گشتم،اقدام ها و مصاحبه ها ، حسی که تا آن زمان خیلی سراغم نیامده بود بیشتر و بیشتر شد.
انسانها وقتی به من نگاه می کردند فقط روسری ام را می دیدند! من را تنها با روسری ام قضاوت می کردند.
سعی کردم خودم را شبیه به بقیه کنم. لباس های ساده تر و معمولی تری می پوشیدم. بدون در نظر گرفتن روسری، از هر نظر مانند یک زن معمولی به نظر می رسیدم. برای اینکه به خاطر ظاهرم قربانی پیش قضاوتها نشوم هر کاری می توانستم کردم. در بحث ها و صحبتها مجبور بودم که ثابت کنم پیرو هیچ راه و منشی نیستم و مجبور بودم انسانها را در این مورد متقاعد کنم.اغلب آرزو می کردم که نامرئی باشم.
برای با حجاب بودن خیلی جنگیده بودم، اما جنگیدن برای “خواهر باحجابمان” مرا بیش از حد خسته می کرد.
بعدش دوره ی قبول کردنم شروع شد؛ چیزی به اسم اسلام سیاسی وجود داشت، روسری هم سمبل این کنش شده بود.ماه ها با خودم کلنجار رفتم، در یک لحظه تصمیمم روشن شد.زمانی که ویدیوهایی که به بهانه ی 28 شوبات(کودتای سال 1997 در ترکیه) در همه جا نشان می دادند و به دروغ می خواستند نشان دهند که چه آزادی ای به ما داده اند ، نقطه ی شکستن شد. من نمی خواستم عضوی از این اتفاقات باشم. اینکه به خاطر حجابم تمثیل گر رانت خواری و رای خریدن باشم درونم نفرت بزرگی را بیدار می کرد.زمانی که تصمیم گرفتم حجاب داشته باشم فکر می کردم که آزادم، اما اتفاقاتی که در زمان کنار گذاشتنش تجربه کردم باعث شد که بفهمم اصلا اینطور نبوده؛ آن هم دقیقا ده سال بعدش. مدت زیادی فکر و ذهنم و حتی جسم و روحم درگیر این افکار و تصمیمات بود اما درآخر خواستم که تصمیمم را علنی کنم.
این دوره ی بسیار حساسی ست؛ سعی می کنید از نگاه انسانهایی که در زندگیتان پررنگ یا کم رنگ بوده اند به خودتان نگاه کنید.اما بعد با خودتان فکر می کنید که مگر چقدر قرار است طول بکشد؟همه عادت می کنند،شاید فراموش می کنند. شاید هم من فراموش می کنم.
به این ترتیب شروع کردم به انسانهای نزدیکم گفتن.
من خوش شانس بودم، در خانواده ام افرادی بودند که پشتیبانی ام کنند. این خبر برای فامیل نزدیکم هم جالب بود، بیشترین عکس العمل را زنها نشان می دادند. گویی که من مرده باشم، بعضی ها برای مادرم گریه و ناله می کردند، بعضی ها هم نصف شب برای امر به معروف کردن من به خانه امان می آمدند. بعضیهایشان با زبان خوش به اتاق من می آمدند و با صدای نرم و مهربان شروع می کردند اما در آخر با فریاد و گفتن اینکه دیگر خانه ی شما حلال نیست،برای من مردید! از خانه امان می رفتند.
سال 1997 نبود،2018 بود، “نور سرتر” (سیاستمدار ترک ) نبود زن عمویم بود، اتاق متقاعد کردن هم اتاق من بود. تغییر کردن کسی که می خواستند متقاعدش کنند چقدر منطقی بود؟
ما کسانی هستیم که فکر می کنیم، تصمیماتمان را بررسی می کنیم، از نقطه ی امن خودمان خارج می شویم. و در واقع جسارتی که برای این کارها انجام می دهیم هم قدم بزرگتری ست. بله، فقط به خاطر اینکه جنس دوم محسوب می شویم یا متفاوت هستیم حرف نمی زنیم و فراتر از حرفها می رویم.
جسارتمان احتیاجی به تأیید ندارد.
این نامه و دیگر نامه های اینجا هم یادآور این موضوع است.
(تصویر: Samer Fouad)