سلام.من هم داستانی شبیه به بقیه دارم. باحجاب شدنم به حدود 10 سال پیش برمی گردد و دختر یک شیخ شناخته شده هستم. مادرم هم با وجود اینکه بعدها چادر را کنار گذاشت،سالها با چادر بوده و بسیار محافظه کار محسوب می شود. می دانستم که به هرحال یک روز باید حجاب بگذارم ، پس با رسیدن به سن بلوغ باحجاب شدم و دختری بودم که نماز و عباداتم را به جا می آوردم. اما پدرم، همیشه درگیر مسائل دینی بود و نسبت به خانواده اش بی اعتنا بود.
دوران کودکی ام به دست و پنجه نرم کردن با بیماری ها می گذشت، انگار که بیمارستان خانه ی دوم من شده بود. برادرم با وجود سن کمی که داشت مسئولیت مرا به عهده گرفته بود و دائما در پی حل مسائل من بود. حتی حاضر بودم مرا به دبیرستان امام هاتیپ(حوزه علمیه) بفرستند اما به خاطر باورهای پدرم حتی نتوانستم دبستان را تمام کنم و با این باورها بزرگ شدم. با گذشت زمان اندیشه های قدیمی ام عوض می شوند و یک من جدید به وجود آوردند، هر چه بیشتر خودم را می شناسم اعتماد به نفسم بیشتر می شود. مطالعاتم و گروه های اجتماعی ای که داخلشان راه پیدا کردم برای شناخت خودم تأثیر گذار بودند.
در 17 سالگی که با برادرم راجع به این موضوع صحبت کردم عکس العمل شدیدی نشان داد، اما همین که بداند هم برای من کافی بود.با تغییرات کوچکی مانند سرنکردن بونه(سرپوش مخصوص که شال را مانند کلاه دور موها می پیچند) یا نپوشیدن مانتوی های بلند و گشاد تا 22 سالگی تلاش کردم که خودم را در آن قالب ها بگنجانم. مادرم بارها نفرینم می کرد و مثلا می گفت “ایشاللا زیر ماشین بری و مردنت را ببینم اما نبینم که بی حجاب شده ای.” نه تنها مادرم بلکه دیگر اعضای خانواده هم مرا توهین و تحقیر می کردند. یعنی می خواهم بگویم که اصلا راحت نبود. برادرم برایم خیلی مهم بود، اگر می توانستم دل او را به دست آورم و تأییدش را بگیرم با خیال راحت روسری را کنار می گذاشتم اما او هم مسلمان رادیکال و سرسختی محسوب می شد.به نظر او بدون اینکه کار و حقوق مناسبی داشته باشم یا ازدواج نکرده باشم با کنار گذاشتن حجاب اطرافیان قضاوتهای بیشتری می کردندو فکر می کردند که از روی بیکاری و حوصله سررفتگی چنین تصمیمی گرفته ام و حتی اورا مقصر خواهند دانست. برادری که همیشه هوای مرا داشت، روزهای تولدم را از یاد نمی برد ، برای من هم نقش پدر را بازی کرده بود و هم نقش مادر، انسانی زحمت کش و دوست داشتنی…
از طرفی زیر بار این احساسات و فشارها عذاب وجدان دارم اما از طرفی هم این وظیفه ی من در مقابل خودم است و با یادآوری این اصل حس بهتری دارم. خانواده، فامیل،در و همسایه و دوستانم کسانی نیستند که در این مورد حمایتم کنند اما برایم مهم نیست، عادت خواهند کرد.
امروز روز اولی ست که حجابم را کنار می گذرام.داستان من از بسیاری از داستانهای دیگر سخت تر است.برادرم می داند اما حرفی نمی زند؛ نمی دانم پدرم چه عکس العملی نشان خواهد داد اما حتی اگر مرا از فرزندی رد کند هم برای برای شناخت بیشتر خودم قدمهای محکمتری برخواهم داشت. اگر من توانستم شما هم می توانید، فقط به خودتان ایمان داشته باشید و بدانید که چه می خواهید.
(تصویر: Hengameh Golestan)