انتقال کامل احساسات تقریبا غیر ممکن است .اما اغلب ما از نقاط مشترکی گذشته ایم.مجادله هم با فکر کردن به این و ایمان داشتن به اینکه تنها نیستیم و ایمان داشتن به خودمان شروع می شود.مدت طولانی ست که داستانهای اینجارا می خوانم و برای اولین بار تصمیم گرفتم من هم چیزی بنویسم.چون دراین جنگی که تقریبا 6سال طول کشید بالاخره خودم تصمیمم را گرفتم.و چون می دانم که چقدر راه سختی ست و با به اشتراک گذاشتن احساساتم ، کسانی که تجربه ی شبیه به من داشتند هم دلگرم خواهند شد.11 سالم بود که با شروع پریودم یک داستان تکراری شروع شد.اصلا دلم نمی خواست اما رسم این بود.مانند خواهرهایم همان راه را باید می رفتم و حتی حق اعتراض هم برای خود نمی دیدم.بدون اینکه عکس العملی نشان دهم،علی رغم میلم روسری سرکردن را شروع کردم.اوایل تنها مشکلم با زیبایی ظاهرم بود. همیشه به زیبایی اهمیت می دادم و شخص کمال گرایی بودم. و در آن زمان و با آن سن کم ، روسری ام ظاهرم را از همسن هایم متفاوت کرده بود و این مرا از جامعه سرد کرد.اما اصلا قبول نمی کردم و به خودم حتی اعترافش نکردم. هیچ کدام از احساساتم را به خودم اعتراف نمی کردم. اصلا از وضعیتی که درونش بودم راضی نبودم.دیگر نمی توانستم به خیابان بروم و بازی کنم، نمی توانستم به دریا بروم، نمی توانستم بدوم، دختر خوب و مؤدب بودن ؛ از همه اینها ناراضی بودم.در جمع هایی که وارد می شدم ، تنها دختر با حجاب من بودم.وقتی بچه ها می پرسیدند که “به زور روسری سرت کردند؟” هیچ وقت “بله” نگفتم. می خواستم باور کنم که به انتخاب خودم بوده. دلم نمی خواست هیچ کس حتی خودم برایم دلسوزی کند. یک طورهایی هم انتخاب خودم محسوب می شد.با گذشت زمان بین این انتخاب و شخصیت واقعی خودم گیر می کردم. به خودم اجازه نمی دادم حسرت کارهایی که به عنوان کودک دلم می خواست انجام بدهم را بخورم؛ به خاطر اینطور فکرها خودم را محکوم می کردم.سالهای اول بلوغم ، به شکل دادن خودم نسبت به قضاوتهای دیگران گذشت.همسن و سالهایم فکر می کردند که انسان جدی ای بودم، نمی توانستم شوخ طبع باشم، نمی توانستم سلیقه موسیقی خوبی داشته باشم ، سبک مخصوص خودم را نمی توانستم داشته باشم و از همه مهم تر تفکرات در خور توجهی نمی توانستم داشته باشم. چون در آن سن، ظاهر برای خیلی ها همه چیز بود.حالم از قضاوت ها و عکس العمل هایم به هم می خورد.از بیرون رفتن متنفر شده بودم.من فقط وقتی در خانه بودم ،من بودم.فقط وقتی تنها بودم.اینطوری ترسم از اجتماع شروع شد.دیگر نه تنها و نه با خانواده ام از خانه بیرون نمی رفتم.هیچ فعالیت اجتماعی ای نداشتم. دلم نمی خواست با هیچ دوستی قرار بگذارم یا کارهای جدیدی امتحان کنم.دلم می خواست نامرئی باشم.در تمام لحظاتی که بیرون از خانه بودم دلم می خواست به طرف خانه بدوم تا بتوانم این فشاری که رویم بود را کنار بگذارم.دیگر زمانم را جلوی آینه با تفکراتی مثل “اگر باحجاب نبودم چقدر زیبا می شدم! فلان چیز و بهمان چیز را می پوشیدم،موهایم را درست می کردم.”می گذراندم.یعنی کم کم به خودم داشتم اعتراف می کردم که من واقعی این نیستم.با اعتراف کردن به خودم، بیرون رفتن سخت تر هم می شد.ارتباط برقرار کردن، خندیدن…منی که در زمان کودکی ام دائما می خندیدم و سرجایم بند نمی شدم، در دوران دبیرستان همه من را به عنوان دختری بداخلاق و عنق می دیدند که از هیچ چیز خوشحال نیست و افسرده ست.زیادی بالغ بودم،یا اون طور به نظر می رسیدم.اما در مورد دین، همیشه درحال تحقیق بودم. هیچ وقت مسلمانی نبودم که فقط به شنیده ها اکتفا کند. همیشه دنبال دلیل بودم.هر جواب را دوباره و دوباره بررسی می کردم. شروع به خواندن قرآن کردم. به مربیانی که سنتی نبودند هم گوش دادم. اینکه در قرآن از روسری خیلی واضح و دقیق یاد نشده توجهم را جلب کرد. خیالم راحت تر شد. به خودم گفتم یعنی اگر حجاب را کنار بگذارم گناه نکرده ام؟ ذهنم از این تفکرات پر شده بود. ده ها تفسیر مختلف خواندم.ده ها ترجمه ی مختلف. به طور خلاصه آن راه را با مورد پرسش قرار دادن آیات شروع کردم و به مورد پرسش قراردادن دین رسیدم.تنها وجدانم مانده بود که مرا به دین متصل می کرد. زبانم اجازه نمی داد که بگویم دیگر ایمانی ندارم.شاید هنوز هم همین طور باشد. خیلی چیزها را انکار می کردم و به نظرم مسخره می آمد. اما به خاطر ظاهر با حجابم خودم را مجبور می کردم که با آن افکار اغفال نشوم. تمام سعیم را می کردم که یک مسلمان پرسش گر و آگاه باشم.اما با هر سعی بیشتر مطمئن می شدم.دیگر دلم می خواست که از این زنجیر رها شوم و بدون تمایل به سمت خاصی تفکر کنم.و وجدانم را که مانع بی حجاب شدنم می شد کنار گذاشتم.مدت کوتاهی قبل از این شک و شبه ها، خانواده ام را هم آماده کرده بودم. می دانستم که اگر اینطور پیش بروم دیگر کاملا از دین سرد خواهم شد.همراه با گریه همه ی اینها را حساب و کتاب می کردم. برای خودم احتمال اینکه بعد از بی حجاب شدن،شاید با انتخاب و آگاهی بهتری دوباره سراغ حجاب بروم را گوشه ی ذهنم می گذاشتم.اما خانواده ام،برای منصرف کردن من تلاش می کردند.با اصرار سعی می کردند با لباس های جدید،معلمهای جدید و حرف زدن نظرم را برگردانند. ولی من می دانستم که هیچ کدام از اینها به دردنخواهد خورد و من تا اینکار را نکنم راحت نخواهم شد.یک روز با گریه به مادرم گفتم که می خواهم حجاب را کنار بگذارم.اصلا کار راحتی نبود. زیرا بعد این همه سال و درحالی که همه من را با روسری می شناختند، بدون روسری ظاهر شدن سخت بود و از عکس العمل ها می ترسیدم. فکر نمی کردم که خانواده ام فشاری وارد کنند.اما کردند. همه خیلی ناراحت شدند.مادرم گریه می کرد.پدرم مادرم را مسئول این داستان می دانست.خواهرم دلش برایم می سوخت. دائما می گفت که چطور از خدا نمی ترسی و چطور چنین تصمیمی می گیری. اینطور شد که بیشتر درناامیدی فرورفتم و خودم را گناهکار می دانستم.ناراحت کردن آنها من را خیلی آزار می داد.اما اتفاقی بود که افتاده بود. مطمئن بودم که چیزی که درونم بود عوض نخواهد شد و فقط خودم باید تصمیم می گرفتم. یا الان یا 10 سال و یا 20 سال دیگر.بالاخره باید اتفاق می افتاد. من هم با قرار گرفتن مقابل تمام واکنش ها ، این تصمیم را گرفتم. دیگر می خواستم به خودم فکر کنم. به اینکه چه می شودو نمی شود خیلی فکر کرده بودم و متاسفانه این هیچ چیز را تغییر نمی داد.
17 ساله ام و در سومین هفته از زندگی جدیدم هستم.سه هفته شده که خودم را حس کرده ام و چشمانم را باز کرده ام.بعد سالها فشاری که بیرون از خانه حس می کردم را حس نمی کنم، خوشحالی معصومانه ای دارم اما فشار کوچکی هم بود.اما نگران نباشد، این فشار مثل آن دیگری سالها طول نمی کشد.بعد چند روز می گذرد. چون تو همانی هستی که حس می کنی. وقتی که همانطور که حس می کنی هستی، واقعا شاد هستی.خیلی احساس سبکی دارم.هنوز رابطه ام با خانواده ام خوب به حساب نمی آید.اما باور کنید که این به رها شدن از آن فشار می ارزد. به خودم می گویم که ای کاش انقدر صبر نمی کردم. درحق خودم گناه کرده ام و روحم را سالها کدر کرده ام. راجع به دین هم، باز سعی می کنم بدون هیچ فشاری و جهت گیری ای، تمام ابعاد را بررسی کنم و حقیقت خودم را بیابم.
با آرزوی اینکه شما هم به دنبال حقیقت خودتان بروید و چیزی که برایتان خوب هست را پیدا کنید.
(تصویر: Do Duy Tuan)