من دختر خانواده ای هستم که دین دار نبود اما افکار بسیار متعصب و سنتی داشت.3 خواهر دیگر دارم. وقتی کوچک بودم آرزو داشتم که نویسنده ی کتاب کودکان یا تئاتر بشوم، اما خانواده ام برایم خواب دیگری دیده بود. شاگرد اول کلاس بودم. به غیر از موفقیت درسی ام خیلی هم دختر حساس و با شعوری بودم. کسی که از بیرون مرا می دید نمی توانست بفهمد چه کتک هایی در خانه می خوردم.احساس دلسوزی برای خانواده ام هنوز هم مرا راحت نگذاشته اما این مهم نیست. خانواده ام نمی خواست اجازه بدهد که به راهنمایی بروم اما از ترس پلیس تا کلاس هشتم مرا به مدرسه فرستادند و هر روز خدا یاد آوری می کردند که بعد از آن روسری سر خواهم کرد و در یک کارخانه نساجی کار خواهم کرد.من در هر حال آن زمان ها هم گاهی بعد از مدرسه روسری سرم می کردم. چون کتابهای دینی هم می خواندم و عقلم آنقدر رشد نکرده بود که جرأت کنم راجعبه این چیزها فکر کنم.چون باید از خدا می ترسیدیم.به هر حال… سال هشتم تمام شد و من راه برگشت به خانه را با آرام ترین قدم ها و گریه کنان طی کردم. مادرم گفت که “پدرت شب تو را با روسری خواهد دید.” و من هیچ اعتراضی نکردم. دو روز بعد کار در آنجا را شروع کردم.پدرم از قبل با کارخانه صحبت کرده بود و انگار که سر من معامله می کنند درباره ی حقوقم هم به توافق رسیده بودند. حس می کردم به خاطر ماهیانه 280 لیر زندگی ام را فروخته بودم و هر روز با گریه و زاری از خدا التماس می کردم که حداقل یک دوست به من بدهد.هنوز هم دین دار بودم اما دیگر تحت آن همه فشار و زورگویی اصلا دلم نمی خواست روسری سرکنم. این من نبودم.حتی سرم را بالا نمی گرفتم. سرکار قایمکی لباسم را عوض می کردم، تی شرت و دامن می پوشیدم، اما روسری ام را در نمی آوردم چون ممکن بود خانواده ام بفهمند. انسانها مسخره ام می کردند و با من دوستی نمی کردند.این برایم مهم نبود اما هر روز برای داشتن یک دوست دعا می کردم. مدرسه نرفتن آنقدر به من فشار آورده بود که یک شب لباسهایم را برداشتم و از خانه فرار کردم. تا زمانی که فرار کنم هر روز کتک می خوردم. چون هرکاری می کردم خانواده ام مرا دوست نداشت.دوست پسرم اهل ازمیر بود، آن شب از ازمیر به استانبول آمد و من را به ازمیر فراری داد. 15 سالم بود. طولی نکشید که خانواده ام با کمک پلیس پیدایم کردند و پدرم با عمویم به ازمیر آمد.با فریاد مرا “هرزه” خواندند و به زور به استانبول برم گرداندند.برای اینکه برای آن پسر دردسری پیش نیاید تمام گناهان را گردن گرفتم و گفتم که به دروغ به او گفتم که 18 سالم است.تنها چیزی که می خواستم آزادی از خانه بود.
الان که این ها را می نویسم 28 سالم است.الان چه کار می کنم؟ دور دنیا را سفر می کنم و الان در “کره” هستم. دبیرستان را از راه دور تمام کردم. دوبار دانشگاه را از رشته های شیمی و خبرنگاری ترک کردم. در حال حاضر در دوره های از راه دور،دانشجوی فلسفه هستم اما دیگر دلم نمی خواهد در دانشگاه درس بخوانم. چیزی که در دانشگاه دیدم باز هم تعصب بود،برای نوآوری ها و چیزهای جدید میدانی وجود ندارد و انسانهای خودخواه و بی درک و احساس دانشگاهها را در دست دارند.این به خاطر وضعیت سیاسی الان ترکیه هم هست و دانشگاههای خیلی کمی برخلاف دولت هستند و سیستم خوبی دارند، ومن در آن دانشگاه ها نیستم. شخصیت اجتماعی ای ندارم.از انسانها متنفرم اما هنوز هم در حسرت یک دوست واقعی هستم که مرا واقعا درک کند.با توجه به مشکلات ارتباطی ام و منزوی بودنم در واقع دوست پسرهای زیادی داشته ام.اما من زخمی دارم که هیچ گاه خوب نمی شود. هرکاری کنم گذشته را نمی توانم فراموش کنم. خانواده ام و ظلمی که در حقم کردند مسیر زندگی ام را کاملا تغییر داد و من نمی دانستم که چطور بجنگم.نتوانستم خوم را دوست داشته باشم. اگر هم گاهی دوست داشتم نتوانستم برای خودم کاری بکنم.آنقدر بی محبت بزرگ شدم که هیچ گاه باور نکردم لایق دوست داشته شدن هستم. ایمانی به خدا ندارم، 6 سال است که از مسلمانی به دور هستم.می توان گفت که آتئیست هستم اما معتقدم که مسیحیت دین انسان دوستانه تری ست. اما در نهایت با باورهایی که برای خودم ساخته ام به زندگی ادامه می دهم.تنها مسئله ی مهم در زندگیم حیوانات و انسانهایی که معصومیتشان را از چشمهایشان می توان خواند هست.زبان انگلیسی را خودم از اینترنت یاد گرفتم و زبانهای دیگری هم هست که دوست دارم یاد بگیرم.در تور دور دنیا هستم، رویایی که از بچگی در سر داشتم ؛ و خودکشی هم همیشه در گوشه ی ذهنم است. ممنونم که خواندید…
(تصویر: Petra Eriksson)