اینجا را حدود یک سال پیش کشف کردم. آن زمانها درکنار اینکه برای کنکور دانشگاه آماده می شدم، موضوع حجاب خیلی کلافه ام کرده بود و من هم به دنبال راه نجات بودم هم به دنبال فضایی بودم که بتوانم احساساتم را به اشتراک بگذارم. آن زمانها به نوشتن داستانم فکر نکردم، چون برعکس انسانهای امیدواری که اینجا می دیدم من هیچ امیدی حس نمی کردم. اما دیگر دانستن اینکه بقیه هم درد مشترکی دارند برایم کافی نبود و لازم دانستم که من هم چیزهایی بگویم.
به دلیل اینکه امتیازم برای یک دبیرستان خوب پایین بود مجبور به ورود به دبیرستان امام هاتیپ (حوزه علمیه) شدم و با پیش فرض اینکه همه با حجاب به مدرسه می روند من هم با حجاب دبیرستان را شروع کردم. بعدها خواستم این اشتباهم را جبران کنم اما از خانواده ام عکس العمل شدیدی دیدم. در حالی که یک سال با حجاب به مدرسه می رفتم در زندگی خارج از مدرسه با حجاب نبودم.بعد از آن گفتند که تو که مدرسه را با حجاب می روی دیگر در بیرون هم حجاب باید بگذاری. فشار و خشونت فیزیکی یا کلامی نمی دیدم اما از لحاظ روانی فشار زیادی وارد می کردند. به همین دلیل ، 3 سال پیش وقتی سال دوم دبیرستان را شروع کردم ،کاملا با حجاب شدم و از همان اول فهمیدم که این انتخاب درستی برای من نیست.دیگر کار از کار گذشته بود. حدود یک سال سعی کردم به موضوع عادت کنم و خانواده ام را خوشحال کنم، چون آنها خیلی راضی بودند و دائما تشویق و تبریک می گفتند.به علاوه همکلاسی هایم هم، انگار که حق نظر دادن داشتند، نظر می دادند و می گفتند که کار درست را انجام داده ام.
یک سال بعد کلاسم را تغییر دادم و ا ین بار دوستهایم را خودم انتخاب کردم.دیگر می خواستم که حجاب را کنار بگذرام و در اطرافم کسانی را داشتم که تشویقم می کردند. بعد از آن فقط یک هدف داشتم، آن هم قبول شدن در رشته ای که دوست داشتم بود ( چون اگر امتیاز کافی نمی گرفتم باز محکوم به رشته ی الهیات و زندگی ای که دوست نداشتم می شدم) و آماده کردن اطرافم آنطور که خودم دلم می خواست. پس دوسال دیگر صبر کردم و در دانشگاه قبول شدم. می توانستم بی خبر از خانواده ام بی حجاب شوم، چون در شهر دیگری بودم. اما اینکار رانکردم، با وجود اینکه آنها خوشحالی من برایشان مهم نبود من در فکر خوشحال و راضی کردن آنها بودم. به مادرم گفتم و همانطور که انتظار داشتم قبول نکرد. از او خواستم بعد از اینکه من به داشنگاه رفتم به پدرم هم بگوید، چون من جرأت اینکار را نداشتم، هنوز هم ندارم.
اصلا برایم مهم نبود بقیه چه فکری می کنند، فقط خانواده ام برایم مهم بودند. از انسانهای مختلف پند و اندرزهای مختلفی شنیدم. تازگی ها می شنوم که صحبت از اسباب کشی خانواده ام به شهری که من آمده ام هست. امیدم خیلی کم است اما دیگر قدرت جنگیدن را در خودم می بینم. وقتی در فامیل تبعیض بارزی بین وضعیت دختران و پسران خانواده می بینم ، خیلی عصبانی می شوم. رفتارشان طوریست که گویی خدا و دین تمام زنجیرها و سختی ها را برای زنان گذاشته، و این موضوع نه تنها من را از حجاب بلکه از خود دین هم دور کرد. اشتباه تصور نکنید، خواسته ام تبعض به نفع زنان نیست، تنها چیزی که می خواهم این است که همه از یک حق مساوی برخوردار شوند و برابر باشند.اتفاقات زیادی که در خانواده شاهدش بودم باعث شد که من به ستوه بیایم و تصمیم بگیرم که حجاب را کنار بگذارم و خود واقعی ام را پیدا کنم. مثلا پسرخاله هایم که از من کوچکتر هستند همیشه حق حرف و انتخاب داشتند اما من نه. برادرم را می دیدم که هیچ مسئولیتی را قبول نمی کند اما من به عنوان یک دختر،از سن کم مجبور بودم حواسم باشد که سینه هایم را پنهان کنم. یا مثلا در حالی که در دین و قرآن حرفی از این موضوع زده نشده چرا باید من وقتی بی حجاب در خانه نشسته ام از دوری کردن فرشته ها از کنارم نگران باشم؟مردانی که خودشان هیچ گونه مسئولیتی برای پوشش خود قبول نمی کنند چطور در مورد مسئولیت زنان برای حجاب تصمیم می گیرند؟تمام اینها باعث خشم من شده است و مرا به این تنیجه در مورد کنار گذاشتن حجاب رسانده است.
در حالی که فشارها هر روز بیش تر و بیش تر می شوند دیگر نمی دانم که چه کار باید بکنم، تنها چیزی که می دانم این است که برای سلامت روانی ام که شده باید از دست این حجاب رها شوم.می دانم زمانی که این کار رابکنم هم خوشحال نخواهم شد چون طوری رفتار خواهند کرد که انگار وحشتناک ترین کار دنیا را کرده ام. بن بست عجیبی ست…ای کاش راه آسانتری وجود داشت.
(تصویر: Martiros Sarian)