دلم می خواهد بگویم : “نه، من به نماز جمعه نمی آیم چون آتئیست هستم.”

با سلام.این وبسایت را تقریبا از زمان آغاز به کار کردنش دنبال می کنم و به نظرم خیلی موفق می آید. در ابتدا بیشتر مطالبی درمورد حجاب می دیدم،به همین دلیل برای نوشتن متنی در اینجا مردّد بودم. قصد داشتم با فرستادن پیغامی پیشنهاد بدم

یک آشپز،یک خدمتکار و یا فاحشه ای که از روی شکم-سیری کارمی کند.

در یک خانواده ی مذهبی بزرگ شدم. اینجا تنها راه برای داشتن یک معشوق، ازدواج است.دوران 5 ساله ی دبیرستان را، کاملا جدا افتاده از دنیای بیرون گذراندم. درمورد زندگی واقعی هیچ تجربه ای نداشتم. شخصی به نام محمد در زندگیم ظاهر شد. با خودم

نقطه ی عطف زندگی ام ،آشنایی با سینما و کشف استعدادم در آن بود.

در 14 سالگی، زمانی که برای تحصیل “حوزه علمیه” ( دبیرستان امام هاتیپ) را انتخاب کردم ، به خواست خودم محجبه شدم. من در یک خانواده ی مذهبی بزرگ شدم ؛ خواهرم ، مادرم و بیشتر اعضای فامیل محجبه بودند. در آپارتمانی که ساکن بودیم

من دختری هستم که پدرم اجازه نداد به دبیرستان بروم

با سلام… یادم نیست چه زمانی با این وبسایت آشنا شدم، خیلی زمان گذشته و حتی یادم نبود که چنین سایتی وجود دارد. امشب درحالی که درون خودم فرورفته بودم به امید انرژی گرفتن از مطالب آمدم و به طور ناگهانی دلم خواست که من

به طور خلاصه گاهی خانواده امان به اسم خدا ، باعث عذابمان می شوند.

قبلا هم برای اینجا نامه ای که داستان زندگیم را تعریف می کرد فرستاده بودم.زیر آن نظراتی نوشته شد که حرفهایم دروغ است.عجیب نیست؟ انسانهایی که به زور روسری سر دخترانشان می کنند به خودشان اجازه می دهند که اینجا دروغگوصدایم کنند.  این بار از

خیال می کنند با خراب کردن زندگیم در این دنیا، آخرتم رانجات خواهند داد

داستانم را با معرفی خودم شروع می کنم. من یک دانشجوی 18 ساله هستم. امسال با رتبه ای عالی، در دانشگاه رؤیاهایم در خارج از شهر قبول شدم.تنها دختر خانواده ای پرجمعیت هستم. از کودکی توسط پدر و مادرو فامیلهایمان که خیلی دیندار هستند تربیت

خانواده ام هر روز تهدیدم می کرد که بعد از کلاس هشتم روسری سرت خواهی کرد و در کارخانه کار خواهی کرد

من دختر خانواده ای هستم که دین دار نبود اما افکار بسیار متعصب و سنتی داشت.3 خواهر دیگر دارم. وقتی کوچک بودم آرزو داشتم که نویسنده ی کتاب کودکان یا تئاتر بشوم، اما خانواده ام برایم خواب دیگری دیده بود. شاگرد اول کلاس بودم. به

از معلمهایی که می گفتند باید الهیات بخوانی قسر در رفتم و پزشکی خواندم.

در واقع داستان من هم خیلی متفاوت نیست، اما از بعضی داستانها دردناک تر است… از کلاس ششم مجبورم کردند که حجاب داشته باشم. مادر و پدرم حتی یک بار نگفتند که “دروغ نگو،دزدی نکن”؛ چیزی که مرتب تکرار می کردنداین بود:”موهاتو بپوشون،روسریت رو بکش

تمام عمرت به دوستان و آشنایان احترام گذاشتی،حالا چطور زندگی را برای خودت زندان کرده ای؟

سلام. با وبسایت شما از طریق ویدئوهایی که انسانهای دیگر از تجربیاتشان می گفتند آشنا شدم. در 19 سالگی با حجاب شدم. فامیل مادرم از کودکی دائما به من یادآوری می کردند که باید روسری سر کنم. داییهایم، خاله هایم حتی دختر و پسرخاله هایم.

خالق، من را با قلبم می سنجد

با سلام من فقط به خاطر اینکه کسی باشم که خانواده ام می خواهند ، با حجاب شدم. برای اینکه دختر کاملی که آنها دلشان می خواست…معنی دختر کامل چیست آن را هم نمی دانم … 10 سال باحجاب ماندم، هر بار شک و تردیدی

اطرافیان خانواده های اسلامی- سیاسی طوری هستند که دختران کوچک برای روسری سر کردن ذوق دارند

سلام. مدت طولانی ست که شما را دنبال می کنم. این مجادله و همبستگی بین زنان بسیار زیباست.انگار که همه با هم خواهر هستیم. بالاخره من هم تصمیم گرفتم بنویسم. من دانش آموز سال آخر مدرسه ی امام هاتیپ(حوزه علمیه) هستم. فردا 18 سالم تمام

از داشتن دختری مثل تو خجالت می کشم

داستان من از 12 سالگی ام شروع شد. وقتی دبستانی بودم مادرم از اینکه لباس کوتاهی بپوشم ناراحت می شد و از آن زمان می گفت:”اگر بی حجاب باشی خدا تورو دوست نخواهد داشت و به جهنم خواهی رفت.” با جملات این چنینی کودک 10

دختر یک شیخ شناخته شده هستم

سلام.من هم داستانی شبیه به بقیه دارم. باحجاب شدنم به حدود 10 سال پیش برمی گردد و دختر یک شیخ شناخته شده هستم. مادرم هم با وجود اینکه بعدها چادر را کنار گذاشت،سالها با چادر بوده و بسیار محافظه کار محسوب می شود. می دانستم

با نفرین یک دختر 14 ساله زندگی می کنید.

داستان من ،داستان زندگی ست که منتظر موفقیت است. وقتی 14 سالم بود،فقط به خاطر انتظاری که اطرافیانم ازمن داشتند حجاب گذاشتم.درحقیقت انتخاب دیگری نداشتم. تمام زندگیم هم دائما با زنانی که با پوشاندن موهایشان مغزشان را هم پوشانده بودند،در کلاس های قرآن و خیریه

روزهایی بود که با دامن کوتاه شروع می کردم و وقت برگشتن به خانه آن دامن تا مچ پایم پایین کشیده شده بود

در 11 سالگی به انتخاب خودم با حجاب شدم، چون تصور اینکه هر تار مویم به یک مار بزرگ تبدیل خواهد شد و هر عضوی از بدنم که توسط مردان دیده شود تا ابد در آتش خواهد سوخت،برای یک کودک 11 ساله بسیار ترسناک است.

هر چقدر هم باورش برایم سخت بود اما به خودم قبولاندم که نقش من در خانه “شاهزاده” بودن و مهم ترین شغلم هم “مادر “بودن است.

سلام به شما که مثل خانواده هستید از درون یک افسردگی طولانی مدت این کلمه ها را می نویسم.در 17 سالگی، با انتخاب خودم با حجاب شدم. راستش در مورد سر کردن روسری خیلی هم سختی نکشیدم. در حالت عادی هم دختری نبودم که لباس

17 ساله ام و در سومین هفته از زندگی جدیدم هستم

انتقال کامل احساسات تقریبا غیر ممکن است .اما اغلب ما از نقاط مشترکی گذشته ایم.مجادله هم با فکر کردن به این و ایمان داشتن به اینکه تنها نیستیم و ایمان داشتن به خودمان شروع می شود.مدت طولانی ست که داستانهای اینجارا می خوانم و برای

دامنم موج خواهد برداشت و از آزادیم لذت خواهم برد

نمی دانم از کجا شروع کنم…چنین وبسایتی را باید زودتر کشف می کردم…نوشته های همه را خواندم، بارها خواندم و گریه کردم. سومین خواهر از 5 خواهر هستم.با دیدن فشاری که به خاطر روسری روی خواهرانم بود بزرگ شدم.دیدم که بزرگترین خواهرم اوایل به بهانه

من نه به خاطر انسانهای بیرون از خانه،به خاطر پنهان کردن بدنم از اعضای خانه با حجاب شدم

داستان من از زمان کودکی ام شروع می شود. من نه به خاطر انسانهای بیرون از خانه،به خاطر پنهان کردن بدنم از اعضای خانه با حجاب شدم. برای مورد قبول بودن،تأیید گرفتن،متفاوت نبودن،برای محافظت از خودم گردنم را کج کردم اما فقط برای مدتی توانستم.در